درد و دل یک عدد پشت کنکوری:
به نظرتون وقتی بارون میاد و شما در حال تست فیزیک زدن توی اتاقتون باشین چه حالی داره؟دونه های بارون به پنجره اتاقت برخورد می کنن و صدای قشنگی درست می کنن و تو داری با یک مسئله ی حرکت شناسی سر و کله می زنی چه حالی داره؟بعدش صدای رعد و برق میاد(البته نورش قبلا اومده.)و تو وسط حل مسئله ای چه حالی داره؟وقتی حدود سه چهارم مسئله تو حل کردی و از یک دوست پیام میاد که الان تو خوابگاه دانشگاه نشسته و داره با هم خوابگاهی هاش می گه و می خنده،چه حالی داره؟وقتی مسئله رو حل کردی و بعدش جواب توی گزینه ها نیست،چه حالی داره؟
+کلاً در حین حل این مسئله زمین و زمان دست به دست هم داده بودن که من رو از سیر حل کردن مسئله فیزیک به یک سمت دیگه سوق بدن.ولی من با شجاعت تمام مقاومت کردم.دیگه باید بهم لقب شوالیه ی دلاور رو بدن.
+خوبه که حالا جواب توی گزینه ها نبود.اگه بود و جواب اشتباه بود و من اشتباه انتخابش می کردم و منفی می زدم،خیلی بدتر بود.این قدر آدم مثبت اندیشیم.مثبت اندیشی ام چیز خوبیه ها.
+جوشونده ی گیاهی گرم نوشیدن،اونم زمانی که بارون میاد چه حال خوبی داره.این یکی حال خوبی داشت.
+البته خود درس خوندن هم حال خوبی داره.مخصوصاً زمانی که هدف خوبی داشته باشی.
عطر خوش خیارسبزی که مامانم برای سالاد خرد می کنه همه جا پیچیده.همیشه عطر خیارسبز رو دوست داشتم.یادمه یه بار یه عطری خریده بودم که یه جورایی بوی خیارسبز می داد.روزها در حال حاضر خیلی سریع می گذرن.انگار دارن مسابقه ی دو سرعت می دن.روزها عین برق یکی پس از دیگری به پایان می رسن.نمی دونم چرا وقتی که به زمان بیشتری نیاز داری زمان زودتر می گذره و ساعت ها زودتر طی می شن.
امروز دوستم از خوابگاه دانشگاه بهم پیام داد که نمی دونم چرا دلم درد می کنه.
بهش می گم:
-خب الان من چه کار می تونم برات بکنم؟
می گه:
-چرا این قدر نامهربون شدی؟
می گم:
-نامهربون نشدم.الان من چه کار می تونم بکنم.خب برو دکتر.شاید صبحانه ای خوردی که خراب شده.صبحانه خوردی؟
می گه:
-صبحانه که،آره خوردم.دوتا تخم مرغ نیمرو کردم و با نون خوردم.
می گم:
-خب شاید تخم مرغ ها خراب بودن.
می گه:
-نه سالم بودن.تاریخشون رو نگاه کردم.مال دیروز بودن.راستی بهت گفتم که مامان یکی از بچه ها مربای "انجیر" و مربای "به" پخته و بهش گفته با بقیه ی هم خوابگاهی هات بخور.اونم با خودش آورده و گفت که شما هم می تونین بخورین.تا همین امروز یادم رفته بود که مربا داریم وقتی نیمرو ها رو خوردم رفتم که بقیه ی نون ها رو توی یخچال بذارم که چشمم بهشون افتاد و بعد یه کم مربا با کره و نون خوردم.
می گم:
-مربا بعد نیمرو؟
می گه:
-تازه بعد نیمرو و مرباها،شیرینی خامه ای هم خوردم.
می گم:
-خسته نباشی دلاور.واقعا نمی فهمی دلت چرا درد گرفته؟حالا حالت خیلی بده؟اگه حالت خیلی بده برو دکتر.
می گه:
-نه حالا حالم بهتره.
این هم از عاقبت کسی که این همه چیز در هم بخوره.
+امروز باز هم برنج پختم ولی دیگه برنجم رو نسوزوندم.^_^
درد و دل یک عدد پشت کنکوری که من هستم:
کتابخونه،مکان آرامی که می توانی ساعت ها بدون هیچ مزاحمتی بشینی و غرق در افکارت بشی.بعد از مدت ها پریروز یعنی شنبه دوباره به کتابخونه رفتم.دوباره می تونستم به کتاب های اون جا دست بزنم و با خوندن اسم هر کتاب درباره ی شخصیت ها و ماجراهایی که براشون پیش میاد خیال پردازی کنم.واقعا بعد از چند ماه دوری از کتاب(به جز کتاب های درسی و کنکور.آخه هرروز اطرافم پر از کتاب تست مختلف و کتاب های درسی مختلفه.منظورم دوری از کتاب غیر درسیه.)لازم بود کتابخونه رو ببینم.با این که هنوز زمستونه ولی گل های آویزون روی داربست حیاط کتابخونه،همون داربستی که دو تا نیمکت روبه روی هم زیرشه و من و دوستام هروقت به کتابخونه می رفتیم رویشون می نشستیم،شکوفه های زرد رنگشون باز شده بود.البته شاید ده تا دونه بیشتر نبودن ولی همون ده تا دونه با رنگ گرمی که داشتن،هوای سرد حیاط رو گرم تر می کردن.همون جا روی یک نیمکت نشستم.نفس عمیقی کشیدم تا عطر همون ده تا دونه گل رو حس کنم.ناگهان چشمم به نیمکت جلویی ام افتاد که خالی بود.خاطراتی که با دوست هام روی این دوتا نیمکت داشتم تمام ذهنم رو پر کرد.دلتنگشون شدم.یعنی الان کجان؟چی کار می کنن.بعضی هاشون همون پارسال رشته ای که می خواستن قبول شدن و رفتن دانشگاه.بعضی هاشون هم مثل من موندن پشت کنکور.دلم برای همشون تنگ شد.دلم می خواست باز هم صدای خنده هامون رو بشنوم.هیچ وقت جدا شدن از کسی رو دوست نداشتم.از روی نیمکت بلند شدم.از کنار حوض کوچیک و آبی رنگ حیاط کتابخونه که آبی توش نبود رد شدم و به طرف در کتابخونه راه افتادم.وقتی به چهارتا پله ی جلوی در رسیدم ایستادم.دوباره هجوم خاطره های خوش.یعنی بقیه ی دوستام کجان؟به راهم ادامه دادم.دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم و فشار دادم.در باز شد.وقتی رفتم تو بعضی ها روی صندلی های کتابخونه نشسته بودن.حدس بزنین بین اون بعضی ها چه کسانی رو دیدم.سه تا از دوستانم رو دیدم.سه تا از دوستانم رو که اون ها هم امسال پشت کنکور مونده بودن.با خوشحالی رفتیم کنار هم و به گرمی دست هم رو فشردیم.بعد رفتیم توی حیاط و روی نیمکت ها نشستیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم.
اون روز عجب روز خوبی بود. ^_^
امروز به یاد کنکور 97 افتادم.کنکوری که به امید پزشکی دادم ولی پزشکی قبول نشدم.ولی این شکست مهم نیست.هر شکست مقدمه ی یک پیروزی هست.امیدوارم حدود 2 ماه دیگه کنکور 98 رو عالی بدم.برام دعا کنید.خاطره ی کنکور 97 رو توی وبلاگی که توی بلاگفا داشتم نوشته بودم.دلم خواست این جا هم داشته باشمش. ^_^
نوشته ی زیر کلمه به کلمه ی نوشته ام درباره ی کنکور 97 توی وبلاگی که توی بلاگفا داشتم هست.
خاطره ی کنکور 97:
خب،اول از همه می خوام راجع به دو روزی که کنکور دادم براتون بگم.سه کنکور:
هنر،تجربی و زبان
این کنکور ها رو به تر تیب دادم.کنکور هنر رو برای آشنایی با فضا و محیط و شرایط و قوانین جلسه ی کنکور دادم.حالا شاید یک چیز خوب هم قبول شدم.دم در کیسه های نایلون رو ازمون می گرفتن و نمی گذاشتن ببریم توی سالن.برای همین هممون کل وسایلمون رو باید با دست می بردیم تو.خوراکی ها و مدادها و خودکار و پاک کن و تراش و شناسنامه ام و کارت ملی ام و کارت ورود به جلسه ام و دستمال کاغذی هم باید به دست می گرفتم و می رفتم تو.خلاصه،بعد از این که ما رو می گشتن،می فرستادنمون توی سالن.بعد باید منتظر می موندیم تا زمان آزمون برسه و تا اون موقع باید به در و دیوار نگاه می کردیم.
کنکور هنر به نظرم کنکور آروم و خوبی بود.عمومی های هنر رو که هرچی بلد بودم جواب دادم آخه عمومی های هنر همون چهار درس عمومی کنکور تجربی و زبان و ریاضی هست ولی از اختصاصی های هنر،ریاضی و فیزیک هنر رو تونستم جواب بدم.البته به بقیه سوال های اختصاصی هنر هم نگاهی انداختم چون تک و توک سوالی بود که بشه با دانش ریاضی یا اطلاعات قبلی خودمون جوابشون داد.سوال های کنکور اختصاصی هنر از نظر من خیلی جالب بودن.بعضی از سوال ها تصویر هایی از نقاشی هایی داشتن که خیلی قشنگ بودن.من که از دیدن این نقاشی های هنری قشنگ خیلی لذت بردم.همیشه دلم می خواست که خودم بتونم یک همچین تصاویری رو نقاشی کنم. کنکور بعدی که دادم کنکور اصلی ای بود که باید می دادم یعنی کنکور تجربی.یادم رفت بگم که زمان کنکور هنر عصر پنج شنبه بود.کنکور تجربی صبح روز بعد یعنی صبح جمعه بود و کنکور زبان هم عصر همون روز یعنی عصر جمعه بود.یعنی من بلافاصله که کنکور تجربی رو دادم و اومدم خونه تا دست و رویی شستم و ناهاری خوردم،آماده شدم برای این که برم و کنکور زبان رو هم بدم.
ان شاء الله همین امسال جایی که بخوام قبول بشم.اگه هم نشدم مجبورم سال بعد کنکور بدم.این طوری با بعضی از شما "هم کنکوری" (یه کلمه ی جدید و اختراع خودمه!)می شم!یک توصیه دارم برای اونایی که می خوان امسال کنکور بدن.این که از همین الان شروع کنین به درس خوندن.نذارین درس هاتون روی هم بشن.از همین الان شروع کنین.پس وقت رو تلف نکنین.
اون کارهایی که می خواستم بعد از این که کنکور تموم بشه انجام بدم رو نمی دونم چرا حوصله ی انجام دادنشون رو ندارم.داستانی هم که شروع کردم به نوشتنش هنوز صفحه ی دومش هستم.انگار تموم ایده هایی که داشتم پر کشیدن و رفتن.کاری که الان دارم می کنم اینه که دارم زبان انگلیسی ام رو تقویت می کنم.این کار هم اگه کنکور رتبه ی خوبی بیارم و چیزی که می خوام قبول بشم برای دانشگاهم مفیده و هم اگه خدای نکرده رتبه ام خوب نشد و چیزی که خواستم قبول نشدم برای کنکور سال بعدم مفیده.کار تدریس توی یک کلاس زبان هم منتفی شد.به جاش دارم به خواهرم زبان انگلیسی می آموزم.
هرچی توی اینترنت دنبال یکی از کتاب هایی که می خوام می گردم نیست.یعنی هست ولی به زبان اصلی یعنی انگلیسی هست ولی ترجمه ی فارسیش رو پیدا نمی کنم.آخرش هم همون زبان اصلی اش رو دانلود کردم ولی الان چند روزه که می خوام صفحه ی اولش رو ترجمه کنم.
چند روز پیش غذا پختم.البته دستور پختش رو خودم اختراع کردم. :) غذایی کاملا گیاهی بود.سیب زمینی و گوجه فرنگی و نخودفرنگی(از بین دانه ها من نخود فرنگی رو از همه بیشتر دوست دارم.)ولوبیا چشم بلبلی و لپه و آب و رب گوجه فرنگی و زردچوبه و نمک رو به عنوان مواد اولیه ی خورشت استفاده کردم.برنج هم به صورت کته پختم.از نظر خودم که خوشمزه شده بود.من آشپزی رو خیلی دوست دارم.به نظرم آشپزی یک کار هنریه.وقتی که با مواد غذایی تازه و طبیعی آشپزی می کنم،احساس طراوت و شادابی می کنم.شما هم این طوری هستین؟
چه قدر این پستم موضوع در موضوع شد.
و در آخر این پست می گم:
امیدوارم هر کجا که هستین شاد و موفق باشین.
✓تا حالا شده فکر کنیم که چه قدر مادر و پدرمون رو دوست داریم؟تا حالا شده از خودمون بپرسیم آیا مادر و پدرمون از ما راضین؟تا حالا شده دستشون رو ببوسیم و ازشون تشکر کنیم و بهشون بگیم که چه قدر دوستشون داریم؟تا حالا شده از خودمون بپرسیم چه کار کنیم تا از ما راضی باشند؟تا حالا شده که فکر کنیم مادر و پدرمون زیبایی زندگیمونن؟تا حالا شده؟از همین جا به مادر و پدر عزیزم می گم:
مادر و پدر عزیزم،با تمام وجودم و از اعماق قلبم دوستتون دارم.امیدوارم تا حالا کاری نکرده باشم که از من ناراحت شده باشید و از این به بعد هم نکنم.امیدوارم تا حالا کاری نکرده باشم که قلبتون رو بشکنم و از این بعد هم نکنم.
مادر و پدرهامون برای ما خیلی زحمت کشیدن.خیلی زیاد.خیلی خیلی زیاد.خیلی خیلی زیاد به گردن ما حق دارن.بیاین دست پدر و مادر هامون رو ببوسیم و بهشون بگیم که چه قدر دوستشون داریم.بیاین ازشون تشکر کنیم.بیاین با محبت بهشون نگاه کنیم.بیاین کاری کنیم که همیشه از ما راضی باشن.بیاین همیشه بهشون محبت کنیم.بیاین قلبشون رو شاد کنیم.بیاین اگه ناراحتشون کردیم ازشون معذرت بخوایم و ازشون بخوایم که ما رو ببخشن.بیاین کاری نکنیم که قلبشون بشکنه و ناراحت و غصه دار بشن.بیاین. .(اگه چیز دیگه ای به ذهن شما میاد توی قسمت نظرات بگین.)
✓چند روز پیش یک دوست قدیمی که حدود سه یا چهار سال می شد که ندیده بودمش بهم زنگ زد.بهم گفت که همون رشته ای که می خواسته و توی همون دانشگاهی که می خواسته قبول شده.خیلی براش خوشحالم.از هم اتاقی هاش توی خوابگاهشون برام گفت.از محوطه ی خوابگاهشون برام گفت.گفت که خیلی سرسبزه. :) از دانشگاهشون برام گفت.ما با هم دوست صمیمی بودیم و هستیم.از خوشحالی اش خوشحالم و امیدوارم همیشه شاد باشه.
✓دیروز زندگی نامه ی یکی از شخصیت هایی که خیلی براش احترام قائل بودم رو خوندم.واقعا غم انگیز بود وقتی که اتفاق های تلخ زندگیش رو می خوندم.چه قدر دیدن ناراحتی و غم غصه اش برام سخت بود.
✓این که فکر کنی از دماغ فیل افتادی درد بزرگیه ها.واقعا چرا بعضی آدم ها این طورین؟سعی کنیم فکر نکنیم که از دماغ فیل افتادیم.
بعضی آدم ها اون قدر خوبن که نبودشون برای آدم غیر قابل تحمله.این آدم ها با کارهاشون قلب آدم رو شاد می کنن.این آدم ها اون قدر دوست داشتنی اند که جدایی ازشون سخته ولی گاهی اوقات آدم مجبور می شه که ازشون جدا بشه.
توی این هفته هایی که گذشت اتفاقات زیادی افتاد.اون قدر زیاد که بعضی هاشون حتی یادم نمیاد.بهار امسال هم خیلی قشنگه ولی نمی دونم چرا برای من با بهار های گذشته فرق داره.اصلا همه چیز فرق کرده.همه چیز یه طور دیگه شده.نمی دونم این تغییرات خوبه یا نه.
برای بعد کنکور برنامه های زیادی دارم که ان شاء الله انجامشون می دم.اول از همه می خوام گواهینامه ی رانندگیم رو بگیرم.بعد می خوام مجموعه ی داستان های کوتاهی رو که نوشتم رو ویرایش کنم و یه تعداد داستان کوتاه دیگه هم بهش اضافه کنم و بعد می گردم دنبال یه ناشر تا چاپشون کنه.حتی اگه چاپ نشدن باز هم به نوشتن ادامه می دم.باید یه اسم خوب هم برای مجموعه داستانم پیدا کنم.دنبال یه اسم خاص می گردم.نمی دونم نوشته هام خوبن یا نه،ولی به هر حال خودم دوستشون دارم.
اسم کلی کتاب رو یادداشت کردم که بعد کنکور بخونمشون.
باورتون می شه کلی فیلم و انیمیشن هم هست که می خوام نگاهشون کنم.کلی هم کتاب هست که می خوام بخونم.
می خوام اگه خدا بخواد چند تا زبان دیگه هم یاد بگیرم.
فقط یه چیزی نگرانم کرده.نتیجه ی کنکور.اگه نتونم اون نتیجه ای رو که می خوام،بگیرم چی؟نهایت سعی خودم رو می کنم تا به نتیجه ی مطلوب برسم.نمی ذارم این افکار و گفته های منفی روی راه و افکارم اثر بذاره.نمی ذارم این افکار منفی افق های روشن پیش رویم رو تیره کنه و نذاره اون ها رو ببینم.نمی ذارم این افکار روی تلاشم اثر بذاره.تلاشم رو چندین برابر می کنم.خدا هم توی این راه به من کمک می کنه.خدایا،کمکم کن.
دوستان برام دعا کنین.
❐بعدالتحریر 1:از "استاد هـ.س" هم خیلی ممنونم.هم چنین از "ن" عزیز.به من خیلی روحیه می دن.ازشون خیلی ممنونم. :)❐
یک متن دیدم که نمی دونم نویسنده ی متنش کیه.خیلی حس خوبی به آدم می ده.خیلی قشنگه به طوری که یه لحظه دلم خواست جای گوینده ی این متن باشم.گفتم برای شما هم بنویسمش. متن:
((روز روشن و آرامی بود.فقط برگ های درخت غان آرام خش خش می کرد.آن روزها من و خواهرهای کوچکم برای چیدن میوه می رفتیم. توی جنگل خوب بود.به آواز پرنده های کوچک گوش می دادیم.آن سال در جنگل،میوه های توتی فراوان بود. وقتی ظرفهایمان پر شد،آن هارا کنار درخت بزرگی گذاشتیم.این طرف و آن طرف می رفتیم و میوه می خوردیم.ناگهان از جلوی پایم،از لای بوته ها،سنجاب راه راهی بیرون جست.))
خیلی قشنگ بود،نه؟؟؟؟؟دلم می خواست ادامه ی این متن رو هم بخونم ولی حتی نمی دونم این متن از کیه.نمی دونم اصلا کتابی هست یا نه.متنش خیلی به دلم نشست.نمی دونم چرا ولی خیلی دل نشینه. :))))))
+دیشب مامانم می گفت تو گیاه شناس بشو.فکر کنم زیادی داشتم از "براسیکا اولراسه" حرف می زدم. :)))) کلمه ی "براسیکا اولراسه" رو خیلی دوست دارم.می دونستین گل کلم و کلم بروکلی و کلم برگ و کلم بروکسل همشون متعلق به گونه ی براسیکا اولراسه هستن.پیشنهاد می کنم راجع به این موضوع تحقیق کنین.خیلی جالبه. ؛)))))
تابستون 97 فرصت خوبی بود که من آشپزی خودم رو بهتر کنم.غذاهای من در آوردی(مثل یه غذا که خودم اسمش رو گذاشتم "مِل پِلَنت" که البته دلیل داره که این اسم رو روش گذاشتم.اگه خواستین دستور پختش رو بهتون می دم.مامان جان این غذای من رو خیلی دوست دارن.غذای اختراعی خودم!)تا به حال زیاد پختم ولی می خواستم یاد بگیرم که "قرمه سبزی" ، "خورش قیمه" (آخرش نفهمیدم درست این کلمه خورش هست یا خورشت.)، "شامی" ، "مرغ" و بقیه ی غذاهایی که رایج هستن رو بپزم.خلاصه به طور سفت و سخت شروع به یادگرفتن دستور پخت غذاها شدم.از همه بهتر "شامی" رو پختم.چند روز مونده بود به اول شهریور که یادم افتاد اول شهریور تولد مامان جان و بابا جان هست.برای همین تصمیم گرفتم یک کیک خوشمزه بپزم.می خواستم دو طبقه بشه.یک طبقه با طعم کاکائو و یک طبقه هم با طعم زنجبیل+بادام.درست 31 ماه مرداد بود که مامان جان و بابا جان به مناسبت عید قربان رفتند خونه ی مامان بزرگ جان.من و خواهرم موندیم خونه.به محض رفتن مامان جان و بابا جان،من دست به کار شدم تا کیک دوطبقه خودم رو بپزم.کاری که تا حالا نکرده بودم!
تخم مرغ ها رو هم زدم.آرد رو با آب و پودر کاکائو مخلوط کردم و بقیه کارهای لازم رو انجام دادم.این از طبقه ی اول.بعد گذاشتم تا بپزه و مشغول تهیه ی طبقه ی دوم کیک شدم.بادام ها رو آسیاب کردم.بعد دوباره بقیه کارهای تهیه کیک رو هم کردم.برای دو طبقه شدن کیک واقعا باید چه کار کرد؟باید چه روشی به کار برد؟این رو نمی دونستم.بعد به فکرم رسید از روش ژله ی چند طبقه استفاده کنم!یعنی گذاشتم طبقه ی اول کیک یه کم بپزه و سفت تر بشه و بعد مخلوط کیک زنجبیل+بادام رو روی طبقه ی اول ریختم.گذاشتم چند ساعت بپزه.دیگه روی کیک داشت می سوخت ولی وسط کیک هنوز یه حالت خمیری داشت.من هم که تا حالا به طور حرفه ای کیک نپخته بودم،گفتم شاید باید همین طوری بشه.کیک رو توی یخچال گذاشتم.قیافه ی کیک که خیلی خوب شده بود و وقتی تزئینش کردم قشنگ تر هم شد.ولی وقتی مامان جان و بابا جان برگشتند و کیک رو بریدیم و یه کم از کیک خوردیم،مزه ی خوبی نداشت!آخه چرا؟کیک به این قشنگی،چه طور این مزه رو داشت؟هنوز موندم چرا این طوری شد.البته مامان عزیزم و بابای عزیزم یه کم از کیک خوردن تا دل من نشکنه(عزیزان دل من هستند.)ولی مجبور شدم بقیه کیک رو بریزم دور!الان دارم به این فکر می کنم که کاش یک عکس از کیکی که پختم می گرفتم و به عنوان یادگاری نگه می داشتم.
+الان به فکرم رسید شاید به خاطر این که روغن کم ریختم کیکم این طوری شد.نظر شما چیه؟لطفاً آشپز های با استعداد گرامی پاسخ بدهند.الان سخت به فکر فرو رفته ام.
+دیروز به یاد یک خاطره ی خوش افتادم.این که به یاد این خاطره افتادم به خاطر "ر" جان،دوست عزیزم بود.ممنونم ازت "ر" جان.
+چرا آخه بعضی ها این طورین؟آخه چرا وقتی یک مسئولیتی رو قبول می کنن درست انجامش نمی دن؟سعی کنیم مسئولیت پذیر باشیم.سعی کنیم کاری که به عهده می گیریم رو به نحو احسن انجام بدیم.
+شعر عنوان پست ربطی به خود پست نداره.صرفاً چون این شعر رو دوست دارم به عنوان،عنوان(!)پست انتخابش کردم.فقط نمی دونم شاعر این شعر کیه.
متنی از دفتر خاطراتم که در ماه اسفند نوشتم: ^_^
دیروز برای اولین بار اولین شکوفه های بهاری را دیدم.شاید بهتر باشد که به این شکوفه ها،شکوفه های اسفندی بگوییم.تازگی و شادابی این گل ها باعث می شود که شاد و سرزنده بشوم.گل های خودرو زردی که بر دامن خاک روییده بودند بویی شبیه عسل داشتند.به نظرم این که می گویند اگر به کسی گل زرد بدهیم نشانه ی بیزاری است،اشتباه است.به نظرم زردی گل های زرد،روشنایی و نورِ عشق و علاقه را می رساند.گل زرد مانند نور امیدی در دل هاست.من باور نمی کنم که نشانه ی بیزاری است.نه،باور نمی کنم.بلکه این باور من است:
گل زرد،نشانه ی عشق و علاقه است.
از بین ماه های سال اسفند و فروردین را خیلی دوست دارم.اسفند را به این خاطر دوست دارم که طبیعت دوباره شروع به نو شدن می کند و فروردین هم که معلوم است چرا.صبح ها که از خواب برمی خیزم دوباره می توانم صدای پرندگانی که دوباره مهاجرت کرده اند و از سرزمین های دور باز گشته اند را بشنوم.همه ی این ها زیبایی زندگی را نشان می دهند.
دیروز باد می وزید.بادی شدید.فکر کنم این باد به دلیل جارو کردن ننه سرما بود!ننه سرما جاروی خود را بر روی زمین می کشید تا زمین را برای آمدن عمو نوروز آماده کند!نمی دانم امسال می تواند عمو نوروز را ببیند یا نه.باید سعی کند بیدار بماند.
بهار،فصل زیبایی هاست.فصل نو شدن هاست.بیایید ما هم با این فصل نو شویم.غم ها و غصه ها و کینه ها و بدی ها را دور بریزیم و تخم شادی و محبت ومهربانی و دوستی را در دل بکاریم.بیایید ما هم نو شویم. و سخن آخر:
❤دل هایتان پر از شکوفه های تازه و زیبای بهاری باد.❤
این روزها کم تر وقت می کنم در خیالاتم غرق بشم.در افکارم.زندگی جدی این روز ها به خیلی از آدم ها اجازه ی فکر کردن نمی ده.خیلی ها درگیر چیزهایی هستن که اون چیزها کم ترین ارزشی توی زندگی ندارن.بعضی اوقات هم آدم ها به جای این که بذارن راهی که انتخاب کردن براشون شیرین باشه،تلخش می کنن.نمی گم خودم جزو این آدم ها نیستم.اتفاقا خودمم گاهی اوقات مثل همین آدم ها می شم.ولی خوبه که سعی کنیم نذاریم زندگی برامون تلخ بشه.به نظرم سختی های زندگی تلخ نیستن.سختی های زندگی رو با تلخ کردن زندگی یکی ندونین.اتفاقا این سختی ها و پستی بلندی های زندگین که زندگی رو زیبا می کنن.فرض کنین؛یک زندگی روتین که همه چیز رو بدون تلاش یک باره داری.این طوری دیگه شیرین نمی شه.منظورم رسیدن به هدف ها هست.رسیدن به هدف ها وقتی شیرینه که برای اون هدف ها تلاش کرده باشی. ؛)))) مگه نه؟؟؟؟؟
امروز صبح که از خواب بیدار شدم اول پنجره ی اتاقم رو باز کردم تا هوای تازه ی بهاری به داخل اتاقم بیاد.همراه این هوای بهاری بوی شیرینی تازه پخته شده هم وارد اتاقم شد.یک قنادی نزدیک خونمونه که فکر کنم داشت شیرینی تازه می پخت.بوی خیلی خوبی بود.یک نفس عمیق کشیدم و اجازه دادم هوای پاکیزه و روح بخش بهاری وارد ریه هام بشه.هوا علاوه بر بوی شیرینی،بوی گل هم می داد.صدای جیک جیک گنجشک ها از جایی می اومد.شاید روی درخت ها یا شاید روی بام خونه ها نشسته بودند و با خوشحالی جیک جیک می کردند.از پنجره به آسمون نگاه کردم.صاف و آبی بود همراه با تیکه های ابر سفید.یک لحظه احساس کردم زندگی چه قدر زیباست.برای این که احساس خوشبختی کنیم و بدونیم زندگی چه قدر ارزشمند و زیباست کافیه که به اطرافمون نگاه کنیم.یادمون باشه هر آدمی یک بار متولد می شه و یک بار هم زندگی می کنه.برای احساس خوشبختی کردن و لذت بردن از زندگی بهانه های کوچیک لازمه.نه بهانه های بی ارزشی که بعضی از مردم به دنبالشونن.
+بعضی اوقات که آدم می شینه و با خودش فکر می کنه،می بینه که چه قدر با قبلا متفاوت شده،چه قدر فرق کرده،اون قدری که هرچی فکر می کنه یادش نمیاد که قبلا چه طوری بوده.قبلا چه طوری رفتار می کرده.قبلا چه طوری می پوشیده.قبلا چه خواب هایی می دیده.قبلا چه چیزهایی رو دوست داشته قبلا چه کتاب هایی می خونده.قبلا چه فیلم هایی نگاه می کرده و خلاصه قبلا چه تیپ شخصیتی داشته.نمی دونه که یک سال قبل چه طور بوده.یک سال بزرگ تر شدم و امیدوارم خانم تر هم شده باشم. :) خوشحالم که وارد سال 98 شدیم. ^_^
+از بین بردن ابهام:بعضی از دوستانی که نظر گذاشتن اشتباه فکر کردن تولدم الانه ولی منظورم از جمله ی "یک سال بزرگ تر شدم و امیدوارم خانم تر هم شده باشم." ورود به سال جدید 98 هست.تولد من دی ماهه. ^_^
+دیدین وقتی زیر درخت می ایستین،برف روی درخت جمع شده و بعد باد میاد و برفا می ریزن روی سرتون چه کیفی می ده؟یاد زمستون پارسال افتادم.
+یک کتاب جدید خوندم و یک کتاب جدید دیگه هم درحال خونده شدنه.کتاب اولی که خوندم درواقع کتاب دهم اون مجموعه از کتاب بود و من الان در بی خبری از قبل و بعد کتاب و همین طور سردرگمی به سر می برم.البته کتاب دوم این مجموعه رو هم الان در دسترس :) دارم ولی فعلا وقت برای خوندنش پیدا نکردم.کتاب بعدی که دارم می خونم به زبان انگلیسی هست و به دلیل فرآیند ترجمه یه کم کند پیش می رم.ولی خب اونم به آخراش رسیدم.دلم برای شخصیت داستان می سوزه.
+دلم برای مکانی که لحظات شیرینی رو توی اون مکان داشتم،تنگ شده.حدود چهار سالی می شه که از اون جا دورم.
+یه درخت هایی هستن که دونه هاشون یه چیزای نخ مانند مثل قاصدک اطرافشون داره.خیلی قشنگن.وقتی باد می وزه و درخت هارو ت می ده یه عالمه از اون قاصدک ها می ره روی هوا.یادش به خیر.پارسال از نزدیک شاهد این صحنه ی قشنگ بودم. ^_^
+چند روز پیش یه گل دیدم.بار اول که دیدمش به نظرم آشنا اومد.تشخیص من این بود که گل "همیشه بهار" هست.یعنی فکر می کنم.مطمئن نیستم که همون گل هست.من فقط عکس گل همیشه بهار رو دیدم.
کاش یه متخصص گل و گیاه پیدا می شد و می گفت که همیشه بهار هست یا نه.
گل همیشه بهار خاصیت دارویی هم داره. :)
عکس گل همیشه بهار همین عکسیه که پایین این پست می بینین.گلی که من دیدم شبیه گل های عکس زیر بود. :) اون فقط یک گل با چند تا غنچه داشت. :)
+چه قدر این پست موضوع در موضوع شد. ^_^
یادمه یه بار چند سال پیش مامانم فسنجون درست کرده بود.اون موقع بعد از خوردن یه قاشق دیگه نتونستم به فسنجون لب بزنم.ولی دیروز بعد از چند سال مامانم دوباره فسنجون درست کرد.قاشق اول رو پر کردم و با اکراه به طرف دهانم بردم.لقمه رو جویدم و بعد در کمال تعجب دیدم که مزه اش رو دوست دارم.برام عجیب بود که چطور مزه ای رو که قبلا دوست نداشتم این طور یک دفعه برام خوشایند شده. :)
رنگ خورش(خورشت؟آخرش نفهمیدم خورش درسته یا خورشت.) فسنجون چه قدر قشنگه.یه رنگ قرمز خاصیه.منم که در حال یاد گرفتن دستورالعمل های پخت غذا هستم طرز تهیه ی فسنجون رو از مامانم پرسیدم.یکی از همین روزها دست به کار می شم و یه خورش فسنجون پررنگ و لعاب می پزم که هرکی ازش بخوره انگشتاشم باهاش بخوره.نگین نگفتم ها.از من گفتن بود. :)
یادتونه توی پست های قبل(پست ":)" که می شه دومین پست.آره عنوان پست یه شکلک لبخنده.)از یکی از دوستام سخنی به میان آوردم؟حالا همین دوستم دیروز بهم پیام داد.بخشی از مکالمه ی ما را در زیر می بینین:
دوستم:تولدمه.
من:وای تولدت مبارک.بیست هزارسال به این سال ها. :)
دوستم:می دونستم دیگه من رو فراموش کردی.خوبه حالا فقط یه ساله که هم رو ندیدیم.خیلی بی معرفتی بهارنارنج.
من:اگه به خاطر این می گی که یادم رفته تولدت رو تبریک بگم باید بگم خودت که می دونی این روزها سرم شلوغه.حتی ممکنه تولد خودم رو هم یادم بره.در ضمن هفت ماهه که همدیگه رو ندیدیم نه یه سال.
دوستم: :/
من:گفتم که ببخشید.
دوستم:نه دیگه برام ثابت شد بی معرفتی.
من:آخه چرا؟من که معذرت خواستم.
دوستم:امروز تولدم نیست.می خواستم تو رو امتحان کنم.یادت نیست تولد من آبان ماهه؟
آخه من به این بشر چی بگم.بعدش هرچی بهش پیام دادم یا زنگ زدم جوابم رو نداد.حالا موندم چه کار کنم.
تقصیر منه آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟شما راه حلی ندارین؟
در حال گوش دادن به یک داستان صوتی ام.چه قدر غرق شدن توی دنیای این داستان رو دوست دارم. :)
داستان در عین سادگی زیباست.یه طورایی کودکانه است ولی به نظرم یکی از مسائل مهم زندگی رو بیان می کنه.داستان دختر نابغه ایه که با مشکلاتی رو به رو می شه.لینکش رو در زیر این پست می ذارم.شما هم گوش بدین بعدا نظرتون رو راجع به این داستان به منم بگین. :)
لینک دانلود:
http://s6.picofile.com/file/8208929718/Matilda_www_Rlstine_Blogfa_com_.rar.html
برگی از دفتر خاطراتم در دی ماه.پر از حس و حال خوبه.امروز یهو دلم برف خواست و یاد این خاطره افتادم.برای همین این جا نوشتمش. :)
اینم از خاطره: ^_^
امروز برف بارید،اونم چه برفی. :)))) بالاخره برف اومد.از دیشب شروع شد و تا ساعت تقریبا 2 بعد از ظهر میومد.الان قطع شده.نمی دونم این ابرای سنگین بازم می بارن یا نه.یه آدم برفی درست کردم. ؛) به جرئت می تونم بگم قشنگ ترین آدم برفی ای بود که تا حالا درست کردم.هوا خیلی سرده به طوری که امروز صبح که بیرون بودم داشتم می لرزیدم.تازه وقتی هم که آدم برفی درست می کردم انگشتای دستام یخ زده بود و بی حس بودن.سرما به استخوان انگشتای دستام رسیده بود.خدا کنه که سرما نخورم.تازه سرما خوردگی قبلی دست از سرم بر داشته بود.آخرای کار که دیگه داشتم از سرما پس میفتادم.خواهرم حسابی از خجالتم در اومد و هرچی گلوله ی برفی می ساخت به طرف من پرتاب می کرد. :) پدر گرامی هم آدم برفی درست کردند ولی به نظرم آدم برفی من قشنگ تر بود. ؛) خواهر گرامی هم با برف شکل یه قلب کوچیک رو ساخت.آخی.قلب رو خیلی دوست داشتم و اگه می تونستم نگهش می داشتم.حیف که آب می شد. :) مادر گرامی هم با آدم برفی من عکس انداختند.منم که از همه چیز عکس می گرفتم،به خصوص آدم برفی خودم. :) صدای شرشر آب میاد.صدای آب جاری از ناودون ها.خدای مهربون به خاطر این نعمت ها شکرت.
گلدون های کاکتوسی که توی حیاط بودن رو اوردم داخل.آخه طفلکی ها یخ می زنن بیرون.تحمل اونا هم تا یه حدیه دیگه.
+چرا بعضی آدم ها این قدر فضولن؟چرا سعی می کنن توی زندگی آدم دخالت کنن؟خب آخه اگه به تو مربوط می شد که بهت می گفتن.آخه آدم این قدر .
واقعا چی باید گفت به این طور آدمایی؟چی باید گفت؟چی باید گفت؟؟؟؟؟؟؟
++بی ربط نویس:نمی دونم چرا ولی دلم می خواست یه مزرعه ی کدو تنبل داشتم.شاید به خاطر اینه که کدو تنبل دوست دارم.
چند تا عکس زیر پر از حال خوبن. :)
((آغاز من در دریاست
آغاز من در دریاست
در دریا،دریا
دریا آغاز دنیاست))
دیشب انیمیشن "ترانه ی دریا" رو تماشا کردم.انیمیشن قشنگی بود.بعد از دیدنش کلی احساس مختلف به من دست داد.بار اول که دیده بودمش یعنی توی تابستون،متوجه موضوعش نشدم.گنگ بود یه جورایی.ولی امشب موضوعش رو فهمیدم.قشنگ بود.کلا من به این طور چیزای رویایی علاقه ی زیادی دارم. "سیشا" رو دوست داشتم.یکی از شخصیت ها بود.نمی دونم نویسنده های این انیمیشن ها موضوعاتشون رو از کجا به دست میارن.خیلی خلاقن.نمی دونم که منم به این خلاقی هستم یا نه.همیشه دلم می خواست یه داستان قشنگ بنویسم.داستانی که تا حالا مثلش نوشته نشده. شاید بالاخره یه روز موفق شدم.
((آغاز من در دریاست و صدایم در ترانه ی دریا جاریست از آغاز تا پایان))
سلام دوستان
یک کتاب پیدا کردم.کتابی درمورد شخصیتی که چند سال پیش به طور اتفاقی با نویسنده و شخصیت این کتاب آشنا شدم.اگه اون فیلم رو در اون موقع نمی دیدم شاید هیچ وقت با این شخصیت آشنا نمی شدم.یادمه اون موقع حدود 11 سالم بود و بعد از امتحان تیزهوشان بود که این فیلم رو دیدم.فیلمش رو عصر گذاشته بود و یادمه آخرای فیلم دیگه هوا کم کم داشت تاریک می شد.وقتی فیلم تموم شد با خودم گفتم عجب آدم باهوشیه این آدم(شخصیت اصلی فیلم رو میگم.).و از خودم پرسیدم یعنی منم می تونم مثل اون باشم. :)
روز بعد اصلا انتظار نداشتم دوباره فیلمی درمورد این شخصیت پخش کنن ولی وقتی تلویزیون رو روشن کردم دیدم که همون شخصیت در یک ماجرای جدید داره ایفای نقش میکنه.(چه کلمه ی قلنبه سلمبه ای.)با خوش حالی زیادی نشستم و فیلمش رو نگاه کردم.روز بعد دوباره طرف های عصر به امید این که دوباره قسمت دیگه ای از فیلم رو ببینم تلویزیون رو روشن کردم ولی دیگه اون فیلم پخش نشد.با این حال من به عنوان یه بچه ی حدوداً 11 ساله راه خودم رو انتخاب کرده بودم.می خواستم یک کارآگاه دقیقا مثل اون بشم.چه رویای شیرینی بود.لطفا بهم نخندین.باور کنین الان که 19 سالمه هنوز اون فیلم و اون رویا رو فراموش نکردم.بعضی آدم ها وقتی بزرگ می شن مسیرشون هم عوض می شه.یه طوری وارد یه مسیر دیگه ای می شن که با رویای بچگی هاشون کلی فرق داره.همون فیلمی رو که وقتی بچه بودم و نگاهش کردم،دیروز کتابش رو پیدا کردم. :)
به هر حال این کتاب خاطره ی شیرینی رو دوباره به یادم آورد.
✓هیچ کدومتون فهمیدین راجع به کدوم شخصیت صحبت کردم؟؟؟؟؟
یه خبر خیلی مهم.یه خبر خیلی خیلی مهم.یه خبر خیلی مهم که مربوط به همه ی شما هست.اگه می خواین این خبر مهم رو بدونین،عبارت ریاضی زیر رو حل کنین.جواب عبارت ریاضی زیر رمز پست قبلیه که خبر مهم تویش نوشته شده.وقتی رمز رو به دست آوردین توی مکان رمز پست قبل واردش کنین تا بتونین خبر مهم رو ببینین.این خبر مهم رو از دست ندین.از من گفتن بود و امیدوارم از شما نشنیدن نباشه. :)
اگر ترک مقطع عمیق باشد که مربوط به نشست کل ساختمان بوده که باهرنوع زیرکار و ترمیمی دوباره ترک خواهد خورد و موقت برطرف میشود. اگر ترک عمیق نبوده که مربوط به دیوارهایی هست که در داخل دیوار از لوله های برق و فاضلاب استفاده شده که باعث وجود جریان هوا در داخل گچ شده که گاها ترکهای افقی یا عمودی بوده و بعد از ترمیم دوباره شاهد تعدادی اندک از ترک خواهیم بود.
ادامه مطلب
نقاشی ساختمان رنگ سحر
نقاشی ساختمان با رنگ هاویلوکس رنگ هادی رنگ پارس بهار، پیکو
نقاشی ساختمان با رنگ روغنی نقاشی با رنگ اکریلیک نقاشی با رنگ
پلاستیک و رنگهای معتبر و برند اروپایی و ایرانی
در علم آمار پدیده ای وجود دارد که می توان آن را مصداق علمی و
فلسفی برای مفهوم رای به اکثریت” تعبیر کرد.
فرض کنید که یک ظرف بزرگ پر از شکلات دارید ولی تعداد دقیق
شکلات ها را نمی دانید.
اگر از عده زیادی بخواهید تا تعداد شکلات های درون ظرف را حدس
بزنید و در نهایت از اعداد گفته شده در حدسیات میانگین بگیرید،
حاصل با درصد خطای اندکی به تعداد واقعی شکلات های درون ظرف
نزدیک خواهد بود! این پدیده از نظر علمی با آزمایشات مکرر ثابت شده
است و دلیل فلسفی خاصی هم برایش مطرح می شود که می توان آن را
به عقل جمعی و شعور اجتماعی ربط دارد
.بنابراین اگر تعداد افراد زیادی بر روی یک نکته اتفاق نظر داشته
باشند،حتما دلایل مشخص و موجهی برای آن مسئله وجود دارد
و همین نظریه هم پایه و اساس دموکراسی را تشکیل می دهد.
حتما پیش خود فکر میکنید که دموکراسی و رای به اکثریت چه ربطی
به رنگ و
نقاشی ساختمان دارد؟
پاسخ این است رنگهای ساختمانی که قابلیت شستشوی بالایی داشته باشند
از نظر عمومی رای و رضایت اکثریت مردم را برآورد خواهد کرد که میتوان
به رنگهای مانند رنگ سحر رنگ پارس بهار رنگ ایران رنگ جوتن رنگ سمن
رنک هاویلوکس رنگ پیکو و تعدادی از مارکهای باکیفیت دیگر اشاره کرد
رنگهای که به انها اشاره شد جزء با کیفیت ترین و ماندگارترین رنگها برای
نقاشی ساختمان هستند،پس طبق نظریه آماری
مطرح شده حتما دلایل مشخص و موجهی برای این اتفاق نظر وجود دارد
پس با توجه به گفته های بالا شما میتوانید
نقاشی ساختمان خود را با
رنگهای قابل شستشوی بالا که نام برده شد با کیفیتی ماندگار و با رنگهای
معتبر نقاشی کنید گروه نقاشی ساختمان ما با شناخت کافی راجب رنگها
و نقاشی ساختمان در خدمت شما همشهریان عزیز میباشد
فقط کافیست با شماره های زیر تماس حاصل کنید
09120221533
شکوه
نقاشی ساختمان با رنگ سحر نقاشی ساختمان با رنگ هادی
نقاشی ساختمان
با رنگ هاویلوکس نقاشی ساختمان با رنگهای روغنی و اکریلیک با مارکهای
به نام و معروف و بادوام با اجرای گروه نقاشی ساختمانی ما با بهترین
کیفیت در کمترین زمان بدون تعطیلی و نظافت محیط کار بعداز اتمام
شماره تلفن دفتر نقاشی ساختمان سحر
نقاشی ساختمان اداری ، تجاری ، صنعتی
سلام به وبلاگ من خوش آمدید
اگر به دنبال
نقاشی ساختمانی هستید که شما را برای سالها از نقاشی مجدد
ساختمان و خانه تان بی نیاز کند و حس شادی و پاکیزگی را برای
خانه شما به ارمغان بیاورد با ما همراه باشید و به ما اعتماد کنید
برای اینکه خانه شما شیکترین نقطه دنیا باشد فقط کافی است به جادوی رنگها اعتماد کنید.
رنگها را درست کنار هم بچینید و مهمتر از آن به قواعد چیدمان احترام بگذارید.
قواعد رنگها به شما میگویند که چطور حتی در شلوغترین روزهای کاری با ورود به خانه تمام
خستگیهایتان را فراموش کنید و فقط به شادیهای ماندگار فکر کنید.
رنگ مهمترین فاکتوری است که حس شادی را در خانه شما جاری میکند
بنابراین تا میتوانید با رنگها ارتباط برقرار کنید و از تجربه رنگها نترسید
بعد از تصمیم برای نقاشی ساختمان و منزل خود فقط کافیست با ما تماس بگیرید تا
کارشناسان
نقاشی ساختمان ما در کمترین زمان ممکن با ارائه ژورنالهای رنگ و نقاشی
ساختمان در خدمت شما باشند
مهم ترین اصل در انتخاب همسر مناسب پیش از ازدواج
4 اصل مهم در انتخاب همسر مناسب از نظر روانشناس پیش از ازدواج
مشاور , مرکز روانشناسی , مرکز مشاوره ,
مشاوره خیانت , مشاوره خانواده , روانشناس پیش از ازدواج , مشاور قبل از ازدواج , روانشناس طلاق ,مرکز مشاوره
روانشناس پیش از ازدواج به افراد کمک می کند تا با آگاهی مناسب درباره اصولی که برای انتخاب شریک زندگی لازم است ، دست به انتخاب زنند. در بهترین مرکز روانشناسی برنامه های متنوعی با موضوعات مشخص و هدف های معنا دار برای کسانی که نیاز به مشاوره پیش از ازدواج دارند به کمک افراد آمده تا با اطمینان و آگاهی نسبت به آینده خود تصمیم بگیرند. مشاور قبل از ازدواج با در نظر گرفتن تمامی جوانب برای ازدواج یک زوج تنها نظر خود را بیان می کند و هرگز مانع ازدواج افراد نمی شود .
ادامه مطلب
1- هیچ مردی کامل نیست :
اگر شما از آن دسته از دخترها هستید که برای مرد مورد نظرتان چک لیستی از ویژگی ها شامل : شغل ، دیدگاه ، شخصیت ، خانواده ، مدل ماشین ، درآمد و … را درست کرده اید باید بدانید ممکن است تا آخر مجرد بمانید چون هیچ مردی کامل نمی باشد .
ادامه مطلب
درباره این سایت